پسر با کله
افزوده شده به کوشش: Astiage N.
شهر یا استان یا منطقه: خراسان
منبع یا راوی: تألیف: ابراهیم شکورزاده
کتاب مرجع: عقاید و رسوم مردم خراسان ص ۳۶۰
صفحه: 137-142
موجود افسانهای: اژدهای دریا
نام قهرمان: پسرک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: -
nan
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. در زمان های قدیم جوانی بود که با پدر و مادرش در دهی زندگی میکردند کار آنها کشاورزی بود و خیلی با سختی گذران میکردند شب و روز زحمت میکشیدند اما همیشه هشتشان گرو نهشان بود. تا این که یک روز فکری به کله پسر زد که به پیش جادوگری برود و از او بخواهد که بخت او را سفید کند. پس از پدر و مادرش خداحافظی کرده و راه افتاد هفت هشت شبانه روز رفت و رفت تا به خانه سیاهی رسید که در آن خانه پیر زالی زندگی میکرد. پسرک پنداشت که این پیر زال همان جادوگر است. جلو رفت و به پیر زال گفت: بخت من سیاه است. آمده ام تا آن را سفید کنی پیر زال گفت: «من جادوگر نیستم بایست هفت شبانه روز دیگر راه بروی و از یک دریای بزرگ رد شوی تا به خانه او برسی پسرک راه افتاد هنگام رفتن پیر زال به او گفت و خب حالا که داری میروی از قول من به او بگو که دختری دارم نمی تواند حرف بزند چه کار کنم که زبانش باز بشود جوانک گفت به چشم و به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک غار رسید دید که در آنجا پیرمردی با موهای سفید و بلند در حال خواندن نماز است. صبر کرد تا نمازش تمام شد. پیرمرد از او پرسید که به کجا میروی؟ جوان گفت که میروم پیش جادوگر تا بخت مرا سفید کند پیر مرد گفت من هم سفارشی دارم که به او بگو پسرک گفت میگویم پیرمرد گفت از قول من به جادوگر بگو چرا آن قاصدی که نزدش فرستادم جواب ندادی؟ جوانک راه افتاد رفت و رفت تا به لب یک دریای بزرگ رسید. در فکر ماند که چگونه از دریا بگذرد خسته و مانده بود و روی زمین نشست تا نفسی تازه کند. ناگهان دید که یک اژدهای بزرگ در کنار او ظاهر شد و پشت گردنش را گرفت و با خود به درون دریا برد و در بین راه به او گفت کجا می روی؟ جوانک گفت: آن طرف دریا نزد جادوگر می روم.اژدها گفت سفارشی دارم اگر به جادوگر برسانی تو را به آن طرف دریا می برم جوانک گفت میرسانم اژدها گفت به او بگو فلان اژدها گفت که من چند سال است که در دریا هستم و حالا دلم میخواهد که پرواز کنم و به آسمان بروم.جوانک گفت: حتماً میگویم اژدها او را به آن. سوی دریا رساند. او افتاد و رفت و رفت تا به سر کوه بلندی رسید جایی که جادوگر در آنجا بود. پیش رفت و سلام کرد.جادوگر گفت چه حاجتی داری که به این جا آمده ای؟ جوانک گفت: من چهار حاجت دارم که یکی از آنها مربوط به خودم است سه تای دیگر مربوط به دیگرانجادوگر گفت: من فقط میتوانم جواب سه تا از آنها را بدهم یکی را رها کن این پسرک خیلی فکر کرد که چه کار بکند آخرش هم از حاجت خودش دست برداشت و جواب سه تای دیگر را که مربوط به پیر زال و پیرمرد و اژدها بود گرفت و برگشت رفت تا به دریا رسید دید که اژدها آن جا نشسته است.تا اژدها او را دید گفت: جواب مرا آوردی؟جوانک گفت بله جادوگر دو تا پر به من داد و گفت این را به اژدها بده که به پهلوهای خود بزند تا بتواند پرواز کند. اژدها خوشحال شد و رفت یک مروارید بزرگ از ته دریا آورد و به جوانک داد و گفت بیا این هم مزد تو بعد پرها را به پهلویش چسباند و همان ساعت پر در آورد.جوانک را به پشت خودش گذاشت و به آسمان پرواز کرد. این پسرک هم خیلی خوشحال به راه افتاد و رفت رفت و رفت تا رسید به پیرمرد به او گفت جادوگر گفته که در همان جا که می ایستی به نماز خواندن درست زیر پایت هفت خم طلا هست آن را برای خودت بیرون بیاور.پیرمرد به جوانک گفت من پیرم نمیتوانم خمهای طلا را بیرون بیاورم به من کمک کن در عوض نصف آن مال توجوانک خم ها را درآورد. نصف آن را به پیرمرد داد و نصف دیگرش را هم خودش برداشت و رفت رفت و رفت تا به پیر زال رسید به او گفت: جادوگر گفته که اگر مغز سر ماهی به دخترت بدهی شفا پیدا میکند پیر زال همین کار را کرد و دخترش زبان باز کرد و در عوض دخترش را به جوانک داد. جوانک دختره را با مروارید اژدها و خم های طلا برداشت و برد به ده خودش در آنجا با پدر و مادرش به خوشی زندگی کردند.